آروین گلمآروین گلم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

به دنیا آمدی تا دنیای من شوی...

لحظاتی که به سرعت تبدیل به خاطره می شن

سلام قند عسلم، سلام تموم زندگیم آروین قشنگم، چه قدر روزها سریع می گذرن، باورم نمی شه الان سه سال و سه ماه و سیزده روز از اولین لمس وجودت می گذره. امروز داشتم وبلاگت  و خاطرات قشنگمون رو مرور می کردم. اولین دندونت، اولین راه رفتنت، اولین ماما گفتنت، لذت بردم خیلی زیاد و لذت می برم هر بار که خاطراتمون رو می خونم. ولی در همون حین خوندن ناگهان چشام پر از اشک شد. واقعاً دلم تنگ شد برای زمانی که نوزاد بودی. نمی دونم شایدم چشام پر اشک شد به خاطر این که می دونم این روزای قشنگم زود می گذره. دیروز متنی رو خوندم در مورد لذت بردن از تک تک لحظاتمون. واقعاً درسته عشق مامان. تا وقتی نوزاد بودی همش به این فکر می کردم کی می تونی کلمه بگی، کی می...
24 مرداد 1395

آرام جانم، آروینم، تولدت مبارک

  تو این روز پر از عشق تو با خنده شکفتی با یه گریه ساده به دنیا بله گفتی ببین تو آسمونا پر از نور و پرندس تو قلبا پر عشقه رو لبا پر خندس تا تو هستی و چشمات، بهونه س واسه خوندن همین شعر و ترانه تو دنیای ما زندس تولدت مباااااارک قند عسلم   گل پسرم، فرشته ی کوچیک زندگی من، وجودم لبریز از شوق بودن توست، چنان سرشارم از بودنت که فقط خدا می دونه. آرام جونم، بهترین ها رو در روز تولدت برات آرزو دارم. همیشه شاد باشی و سالم و خوشبخت نفس من. 3 سالگیت مباااااااارک ...
11 ارديبهشت 1395

عشق من

سلام پسرم، عشقم، نفسم شیطونک من، امروز روز ولنتاینه . روز عشق و محبت.   قند عسلم از همون لحظه ی شکل گرفتنت، احساس می کردم با ورود تو به زندگیم خیلی چیزا عوض می شه. احساسم نسبت به تو و عشقی که تا اون روز مثل اون رو تجربه نکرده بودم، با شنیدن اولین صدای قلبت شدت گرفت. این عشق و علاقه بیشتر شد وقتی در رحمم بازیگوشی می کردی و به خصوص اون روزی که برای اولین بار وجود نازنینت رو لمس کردم. لمس وجودت برای اولین بار و بعد از اون شیر خوردنت همه و همه عشق و علاقه ام رو به تو زیاد و زیادتر کرد. اولین باری رو که بلند خندیدی هیچ وقت، هیچ وقت فراموش نمی کنم ، هر روز که گذشت ...
25 بهمن 1394

31 ماه در کنار هم...

سلام پسر شیرین زبون و دوست داشتنیه خودم. آروین گلم، خیلی آقا و فهمیده هستی. من و بابایی بهت افتخار می کنیم و عاشقونه دوستت داریم. این روزا دائماً با کارها و حرفات در حال دلبری کردن هستی. چند روز قبل که آقا جون و مامان جون (بابایی) اومده بودن خونمون، آقا جون ازت پرسید: دوست داری اومدیم خونتون. گفتی: خوشحال شدیم. یک روز هم که داشتم هدیه ای رو کادو می کردم اومدی بهم کمک کردی تا چسب زدم. بعد که تموم شد بهت گفتم: ممنون که بهم کمک کردی. در جواب گفتی: خواهش می کنم زحمتی ندارم. فکر کنم می خواستی بگی زحمتی نداشت. اون روز این قدر غرق بوسه کردم که هیچ وقت یادم نمی ره. خیلی دوست داری در کارهای خونه بهم کمک کنی. این روزا در مرحله...
14 آذر 1394

کودکم روزت مبارک

کودکی غنچه ای از رود صداقت به صفای آب است کودکی صفحه ای از عشق و محبت به شکوه ماه است کودکی سلسله ی اشک به دنبال سرشت است کودکی لاله ی سرخ است به باغ امید   اگر کودک نبود نه پدر معنا داشت نه هیچ مادری بهشتی می شد، هر کودک گلدانی است که از زیباترین گلدان های معطر ، خانه ها را به نزدیک ترین بهارها گره زده است، دنیای کودکانه صمیمی ترین دنیاییست که بارها آرزو می کنیم تا کاش می شد یک بار دیگر به این دنیای کودکانه قدم بگذاریم، کاش دنیا به زیبایی روزهای کودکی می شد، کاش دنیا سراسر کودکانه می شد و ما کودک!  دل کودک حتی از آب چشمه زلال تر است با یک تبسم می شود در دل های...
16 مهر 1394

شعاری برای زیستن

سلام نفسم، عشقم، تموم زندگیم... امروز برات متنی رو می ذارم که مطمئنم وقتی بزرگ شدی از خوندنش لذت خواهی برد. متنی که پر از درس زندگیه گل پسرم. دوستت دارم. حرمت اعتبار خود را هرگز در میدان مقایسه ی خویش با دیگران مشکن که ما هر یک یگانه ایم موجودی بی نظیر و بی تشابه و آرمان های خویش را به مقیاس معیارهای دیگران بنیاد مکن تنها تو می دانی که "بهترین" در زندگانیت چگونه معنا می شود از کنار آنچه با قلب تو نزدیک است آسان مگذر بر آن ها چنگ درانداز، آن چنان که در زندگی خویش که بی حضور آنان، زندگی مفهوم خود را از دست می دهد زندگیت را با دم زدن در هوای گذشته و نگرانی فرداهای نیامده آسان هدر نده هر روز،...
27 مرداد 1394

تموم زندگیه من

سلام پسر شیرین زبون و دوست داشتنیه خودم. برای اولین بار به خاطر ارائه مقاله در تهران مجبور شدم ازت دور بشم. چه قدر دلم تنگ شد حتی دقایقی بعد از جدا شدن از تو. نگاه های معصومت رو موقع سوار شدن به قطار فراموش نکردم. به بابایی گفتم سریع تو رو ببره تا گریه نکنی. همین طور که سوار قطار می شدم دائماً به تو نگاه می کردم و تو همین طور که دستت در دست بابایی بود و دور می شدی بر می گشتی و نگاه می کردی. سعی کردم سریع از جلوی نگاه معصومانه ات محو بشم تا مبادا گریه کنی نفس من. البته از تهران دست پر اومدم اینم مدرکش :   آروینم ، دو شب ازت دور بودم، سعی کردم کمتر بهت زنگ بزنم تا کمتر دلتنگی کنی. یه بار که زنگ زدم با چنان بغضی گفتی...
21 خرداد 1394

مادر...

مادر که می شی، از همون لحظه ای که می فهمی میزبان یه فرشته ای، در خودت تمام می شی و در یکی دیگه آغاز، وقتی ضربات اندام نحیف موجودی را در درونت حس می کنی کم کم به او متعلق می شی، خودت و تمام هستیت... وقتی نوزادت را در آغوش می گیری اشک هات فریاد می زنن که برای بودنش از جان می گذری، مادر که می شی نگرانی و نگرانی و نگران، نگران امروز و فردا و آینده فرزندت، مادر که می شی تمام زندگیت می شه دعا و التماس و خواهش از خدا برای عاقبت به خیر شدن فرزندت، مادر که می شی بهترین هدیه برات می شه، سلامتی جسم و روح دلبندت، مادر که می شی غم و اندوه و شادیت هم رنگ دیگه ای می گیره و همه این ها گره می خوره به حال فرزندت...
23 فروردين 1394

روزهای سختی که گذشت...

سلام نفس مامان. الان که برات می نویسم خوشحالم خیلی خوشحال. به خاطر سلامتی تو. انگار خدا تو رو دوباره به ما بخشیده. چند روز قبل متوجه غده ای در گردنت شدم. صبر کردم تا تعطیلات تموم شه ببریمت دکتر. پنج شنبه متوجه شدم یه غده دیگه در پشت سرت ایجاد شده. خدا می دونه من و بابایی چی کشیدیم. صبر کردیم تا شنبه صبح. با مامان جون بردیمت پیش دکتر خودت، خانوم دکتر رئیسی که من خیلی قبولش دارم. بعد از معاینه برات آزمایش خون نوشت. موقع آزمایش خون، مامان جون تو رو نگه داشت تا ازت خون بگیرن. من اصلا دل اینکه نگهت دارم نداشتم. جیگرم کباب شد وقتی داشتن ازت خون می گرفتن. همین طور اشکام سرازیر می شد. احساس کردم چه قدر طول کشید. وقتی گفتن جواب آزمای...
17 فروردين 1394