آروین گلمآروین گلم، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره

به دنیا آمدی تا دنیای من شوی...

دراومدن اولین مروارید سفید گل پسر

آروین داره یه دندون                قند میخوره از قندون فرشته ای  مهربون                 واسش آورده دندون حالا  همگی باهم                  کف بزنینم  محکم آش بخورین نوش جون            آش دندون آروین جون آقا آروین خندون                 دیگه داره یه دندون آروین گلم، دیروز که داشتم بهت سوپ می دادم متوجه شدم اولین دندونت در لثه پایینت دراومده. خیلی ذوق کردم البته هنوز یه کوچولو اوم...
26 آذر 1392

عکس های مربوط به 7 ماهگی آروینم

آروینم هر وقت می خواستم ازت عکس بگیرم کلی تلاش می کردم تا بخندی و یه عکس به یاد موندنی ازت بگیرم. بعضی وقتا موفق می شدم، خیلی وقتا هم دستت رو توی دهنت می کردی یا انگشت شصت پاتو تو دهنت می بردی ( چه قدرم با علاقه می خوردیش!) بعضی وقتا هم اصلاً محل نمی ذاشتی! گاهی هم کاملاً جدی به دوربین نگاه می کردی تا ازت عکس بگیرم.     این جا هم همه حواست به گل های فرشه و می خوای برشون داری، الهی قربونت برم هنوز نمی دونی اونا رو نمی شه برداشت. پسر گلم توی 7 ماهگی دیگه حسابی دستات قوی شدن و می تونستی کاملاً روی دو تا دستات خودت رو نگه داری و همین ط...
19 آذر 1392

من یک مادرم

زندگی برای من یعنی مادری کردن و مادری یعنی بوییدن و بوسیدن پسرم مادری برای من یعنی چسبودن پسرم به آغوشم، یعنی لمس دستای کوچکی که خود خود خوشبختی ان مادری برای من یعنی لحظه های ناب در آغوش کشیدن و شیر دادن به گل پسرم مادری یعنی قربون صدقه رفتن پاره تنت که به خیالت زیبا تر از اون دیگه تو دنیا نیست مادری یعنی لرزیدن دلت با صدای گریه های کودکانه اش یعنی هر لحظه مردن با دیدن درد روی صورت معصوم و بی پناهش مادری برای من یعنی پریدن از خواب ناز با صدای نفس های او مادری یعنی نگرانی بی تابی   یعنی ...
18 آذر 1392

آروین و اجاق گاز خونه

پسمل مامانی یه روز که اومده بودی آشپزخانه، این قدر حرکاتت در روروئک جلوی گاز جالب بود که لحظه لحظه اش رو عکس گرفتم. نمی دونم اون لحظه در شیشه گاز که خودت رو می دیدی چی فکر می کردی ولی کاملاً ذوق زده شده بودی. الهی مامان قربونت بره که این قدر با نمکی.   ...
15 آذر 1392

آروین در ماشین

پسر گلم من هر روز از سر کار می رم دنبال تو خونه مامان جون، بعد با هم می ریم دنبال بابایی. این عکس ها رو وقتی منتظر بابایی بودیم گرفتم. در این جا خوابت برده، تو اکثر اوقات روی صندلیت خوابت می بره. الهی قربونت برم این جا بابایی اومد می خواست تو رو ببوسه، این قدر ناز چشاتو بستی... یه روزم وقتی داشتم رانندگی می کردم احساس کردم خیلی آرومی، وقتی وایستادم با این منظره خنده دار مواجه شدم. ببخشید مامان جون اون روز اصلاً دست خودم نبود، بهت کلی خندیدم. یه روزم داشتیم می رفتیم خونه همش نق نق می کردی. با این که بابایی رانندگی می کرد نمی خواستم بغلت کنم تا بدعادت نشی. بهترین و در دست...
14 آذر 1392

ماما گفتن گل پسر

گل پسرم 11 آذر که 7 ماهت تموم شده بود، بعد از کارم اومدم دنبالت خونه مامان جون، مثل همیشه با دیدنم کلی ذوق کردی و خندیدی ولی اون روز با بقیه روزا فرق داشت. تو در آغوشم همون طور که از شدت ذوق تکون می خوردی می گفتی ما ما ما ما ما. الهی قربونت برم نمی دونی چه قدر خوشحال شدم. تا به حال این قدر واضح نگفته بودی. می خواهم از   تو  بگویم بی آن که در جستجوی قافیه باشم و بی آن که حتی در جستجوی واژه ها باشم   از  تو  که عاشقانه  دوستت دارم و می دانم که  دوستم داری با ساده ترین کلمات همراه با همین اشکی که دارد می غلتد و فرو می افتد می خوا...
12 آذر 1392

عکس های آتلیه آروینم در 6 ماهگی

پسر گلم وقتی 6 ماهه شدی بردیمت آتلیه. آتلیه تصویر خیال بر خلاف این که خیلی معروف شده ولی به نظرم می تونست عکس های متفاوت و بهتری ازت بگیره. سه تا از عکسات رو البته به صورت خام، با کمی تأخیر 3 ماهه  برات می ذارم. ...
5 آبان 1392

خدا و کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد . اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه می گویند ...
15 تير 1392

یک شب سخت

گل پسرم وقتی یک ماهه بودی یک شب بی قرار شده بودی و دلت درد می کرد. بابایی تو رو، رو به شکم گذاشت و تو آروم شدی . البته خیلی پسر خوبی بودی و برخلاف بعضی نوزادا که دائماً دل درد دارن، گاهی اوقات دل درد می شدی و منو بابایی رو زیاد اذیت نمی کردی. قربونت برم که توی این عکس این قدر راحت خوابیدی. ...
13 خرداد 1392