آروین گلمآروین گلم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

به دنیا آمدی تا دنیای من شوی...

خدا و کودک

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد . اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود. کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه می گویند ...
15 تير 1392

یک شب سخت

گل پسرم وقتی یک ماهه بودی یک شب بی قرار شده بودی و دلت درد می کرد. بابایی تو رو، رو به شکم گذاشت و تو آروم شدی . البته خیلی پسر خوبی بودی و برخلاف بعضی نوزادا که دائماً دل درد دارن، گاهی اوقات دل درد می شدی و منو بابایی رو زیاد اذیت نمی کردی. قربونت برم که توی این عکس این قدر راحت خوابیدی. ...
13 خرداد 1392

خوابیدن آروین کوچولو

  در همون روزای اول تولد این قدر جالب خوابیده بودی که تا دیدمت ازت عکس گرفتم. واقعاً که پسمل بابایی هستی. مثل بابایی در خواب تفکر می کنی. اون روزا گل پسرم، به خاطر این که کمی زردی داشتی رنگ چهره نازت زرد افتاده. لا لا لا لا گل چایی                     تو نی نی خوشگل مایی چه شیرینی عزیز من                  مگه قند و مربایی به زنبور عسل گفتم                &n...
14 ارديبهشت 1392

روز تولد

آروین کوچولوی ما با وزن 3100 و قد 51 به دنیا اومد. قدش و وزن کمش باعث شده بود خیلی لاغر به نظر برسه. پسرم موقعی که به دنیا اومدی می خواستن کلاه سرت کنن ولی دیدن به خاطر گردن بلندت بهتره روسری سرت کنن. این شد که پسمل مامانی، روسری به سر شدی. این عکس ها هم دقیقاً مربوط به ساعات اول تولدت می شه.   ...
11 ارديبهشت 1392

عکس های جنینی گل پسر

آروینم، وقتی هنوز توی دلم بودی و 6 هفته و 5 روز بیشتر نداشتی، با بابایی رفتیم پیش دکتر سپهریان و آقای دکتر صدای قلبت رو برام گذاشت. با شنیدن صدای قلبت، ضربان قلبم زیاد شد. چه لحظه ی شیرینی. باورم نمی شد این صدای قلب تو بود که مثل دویدن اسب شنیده میشد: پتکو پتکو پتکو... در اون لحظه خدا رو هزاران بار شکر گفتم. گل پسرم می بینی چه قدر کوچیک بودی. اندازه ی یک نقطه. واقعاً اینجاست که آدم به بزرگی خدا و قدرت بی انتهاش پی می بره. 13 هفته و 3 روز از اومدنت توی دلم بیشتر نگذشته بود که دوباره برای چکاپ رفتیم خدمت دکتر سپهریان. ایشان که دکتر حاذقی هستن در همون 13 هفتگی به ما گفتن پسر هستی و من و بابایی از همون موقع خودمون رو برای داش...
19 دی 1391

یک روز به یاد موندنی

گل پسرم دوازدهم شهریور 91 متوجه شدم که خدای بزرگ تو رو تو دلم جا داده. من و بابایی خیلی خوشحال شدیم و من با تموم وجودم شکر می کردم از این که خدا تو رو بهمون داده. برای همین جواب آزمایش حاملگیم رو نگه داشتم و برات این جا گذاشتم تا بدونی من و بابایی از همون وقتی فهمیدیم می خوای بیای توی زندگیمون چه قدر برات بی تاب بودیم. ...
12 شهريور 1391