آروین گلمآروین گلم، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

به دنیا آمدی تا دنیای من شوی...

آروین مامان در 10 ماهگی

  بدون شرح...   اسباب بازی های من در آشپزخونه:   وقتی مامانم در آشپزخونه داره به کاراش می رسه من با وسایل کار مامان مشغول می شم. از ملاقه ، کوچیک یا بزرگش فرقی نداره می تونید به جای شمشیر بازی استفاده کنید!        قدش رو اندازه بگیرید ببینید راسته کارتون هست یا نه!    مزه ظروف آشپزخونه رو حتما امتحان کنید!   از آبکش غافل نشید...   می تونید از داخل آبکش دنیا رو ببینید...   راستی حتماً با توپ بازی کنید که خیلی کیف داره، کوچیک یا ب...
11 اسفند 1392

آروین و دوستان

گل پسرم یه روز عروسک هات رو دورت چیدم. از این کارم هدف داشتم. می خواستم وقتی بزرگ شدی بهت بگم چرا از بین عروسک هات، عروسک دلقک رو خیلی دوست داشتی. وقتی عروسک هات رو اطرافت گذاشتم با کمال تعجب دیدم دستت رفت به سمت خرسی. متوجه شدم در بین عروسک هات مارک اون عروسک رو یادم رفته جدا کنم و تو با دقت و تیز بینی مارک عروسک رو پیدا کردی و خوب معلومه دیگه چی کار کردی!   خرسی رو گرفتم و مارکش رو جدا کردم و سر جاش گذاشتم. حالا اگه گفتی چی کار کردی؟   خوب معلومه دیگه!     عروسک دلقک رو خیلی دوست داری فقط به خاطر... روبان های رنگی سر کلاهش!   ...
28 بهمن 1392

عکس های آروینم در 9 ماهگی

  آروین گلم قبلاً کارهایی رو که در ٩ ماهگی انجام می دادی برات نوشتم. در این پست قصد دارم حالت های مختلفت رو هنگام عکس گرفتن بذارم. راستی دیشب حسابی مامانی و بابایی رو غافل گیر کردی. من در آشپزخونه داشتم به کارام می رسیدم و تو کنار بابایی بودی که گفتی بابا و بابایی حسابی ذوق کرد. من حسودی کردم و گفتم آروین پس من چی؟ با کمال تعجب دیدم چند دقیقه بعد گفتی ماما. الهی قربونت برم که هوای هر دومون رو داری.   آروین پسر گل مامان     آروین در حال شنا ( مامان جون چرا روی زمین؟!)     آروین در حال لوس کردن ( به قول آقا جون: لوسان لوسان می کنی باز!)   ...
27 بهمن 1392

آروینم در 9 ماهگی

آروینم در 9 ماهگی بالاخره تونستی خودت رو به سمت جلو حرکت بدی. البته هنوز به جای این که کاملا از پاهات استفاده کنی از سینه ات کمک می گیری. این روزا خیلی بلا شدی هر جا باشی تا سفره پهن می شه با سرعت خودت رو می رسونی. هر چی هم جلوت باشه مانعی برات نیست راه نزدیک شدن به سفره رو خوب بلدی و تلاشت در این زمینه عالیه. گل پسرم چهار تا از مرواریدای سفیدت دارن با هم در فک بالاییت در می یان. الهی مامان فدات شه می دونم خیلی اذیت می شی. آروین گلم علاقه ات به لوستر و چراغ دزدگیر باعث شده تا اولین چیزایی که یاد بگیری اینا باشه. الان تا بهت می گیم لوستر یا دزدگیر کجاست، بر میگردی به اونا نگاه می کنی. ایشالا می خوام یکی یکی همه وسایل ...
11 بهمن 1392

اولین برف زمستونی

گل پسرم ، قشنگ ترین هدیه زندگیم ، 9 ماه از اومدنت به زندگی من و بابایی می گذره و تو هر روز بزرگ و بزرگ تر می شی و عشق من به تو زیادتر. آروینم زندگی زیباست وقتی تو کنارمی، تو آرامش منی. امروز اولین برف زندگیت رو دیدی. یادمه در اون روزای سختی که در بیمارستان بستری بودی دونه های برف روی زمین نشست اما خیلی کم، ولی امروز برف واقعاً برف زمستونیه. عزیز مامان ایشالا بزرگ تر که شدی با هم برف بازی می کنیم و آدم برفی درست می کنیم ، می دونم بهترین لحظات رو با هم خواهیم داشت. ای بهترین هدیه ی خدا ، لحظه های زندگیم تنظیم نفس های توست، پس گل لبخند رو مهمون لب هات کن تا زیباترین لحظه ها برام رقم بخوره. عاشقتم آروینم.   ...
11 بهمن 1392

تولد دوست داشتنی ترین هدیه خدا، آرشیدا جونم

دیروز تولد آرشیدا خواهرزاده ی عزیزم بود. آرشیدای گلم در 27 دی ماه یک ساله شد ولی به خاطر عمل بابا تولدش عقب افتاد. اینم عکسای دختر گلمون، اینم کارت دعوت تولد آرشیدا جونمه. خاله قربونت بره که این قدر بانمکی... پسر گلم در تولد آرشیدا به تو هم حسابی خوش گذشت به خصوص وقتی در ماشین آرشیدا سوار شده بودی. این عکسا رو از زبون خودت می ذارم تا ببینی چه قدر شیطنت کردی. چه همه کادو!!!!!!!!!!!!!!! خوب! اینم برای من... خوب حسرت خوردن برای این همه کادو بسه، دیگه بریم... بذار آینه بغلش رو درست کنم... ...
6 بهمن 1392

مریض شدن آروینم

آروینم از وقتی به دنیا اومدی بدترین خاطره ام بستری شدنت در بیمارستان بود. 11 دی یعنی درست وقتی که 9 ماهه شدی مجبور شدیم تو رو در بیمارستان بستری کنیم. روز قبلش تعطیل بود و تو دائماً حالت بهم می خورد. من و بابایی خیلی نگرانت بودیم. تو رو بردیم و به پزشک اطفال در بیمارستان حکیم نشون دادیم. بهت آمپول زدن ، تا عصر خوب بودی ولی باز دوباره شروع شد. فرداش که بردمت پیش دکتر خودت، گفت همین الان باید بستری بشی. خدا می دونه اون لحظه چه قدر برام سخت بود. نزدیک یک هفته بستری بودی دکتر می گفت بیماریت ویروسیه و تا زمانی که کاملا خوب نشی مرخصت نمی کنه و چه قدر خوب شد که زود بستری شدی چون اگه غیر این بود حالت بدتر می شد. چون دائماً معدت کار می کرد هیچ چیزی ...
25 دی 1392

از دست رفتن عکسای گل پسر

پسر گلم مدت زیادیه که نتونستم برات بنویسم. روزایی که گذشت اتفاقای خوبی برامون نیفتاد. از دزدیده شدن لپ تاب تا مریضی تو، خیلی سخت گذشت. چند وقت قبل که لپ تاب خونه مامان جون بود یه آدم از خدا بی خبر اونو دزدید. با دزدیده شدن لب تاب همه خاطراتمون از دست رفت و فقط توی قلب و ذهنمون به یادگار موند. همه ی عکسا از زمانی که تو توی دلم بودی تا زمانی که به دنیا اومدی، تموم عکسایی که در این مدت ازت گزفته بودم، عکسای مسافرت کیش، شمال و همدان و آبشار بار و خرو و .... همه و همه از دست رفت. نمی دونم چرا برای بکاپ گرفتن از خاطراتمون کاری نکردم. فقط خدا رو شکر چند تا از عکسات رو که می خواستم توی وبلاگت بذارم، از دست نرفته. از مسافرت همدان هم فقط همین یه عکس ...
15 دی 1392

عکس های 8 ماهگی آروین گلم

پسر گلم مدتی بود که می خواستم عکس های 8 ماهگیت رو بذارم ولی فرصت نمی کردم. بالاخره امروز این امکان فراهم شد. آروینم تو در 8 ماهگی تونستی بشینی، همین طور یاد گرفتی دست بزنی و وقتی دستم رو به طرفت می گیرم دستت رو بهم بدی. این عکست رو خیلی دوست دارم. همین طور این عکست رو آروینم در 8 ماهگی مثل قبل می تونستی خودت رو روی دستات نگه داری و عقب عقب بری. قربونت برم اون روز بهت می خندیدم می گفتم پسرم تا یکسالگی فقط دنده عقب می ره. در این عکس ها هم مشغول دست زدنی... در این جا هم از بس دست زدی دیدی کسی نیست برقصه خسته شدی ، حتماً با خودت فکر می کردی دست زدن خالی که فایده ند...
11 دی 1392