آروین گلمآروین گلم، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره

به دنیا آمدی تا دنیای من شوی...

شیطنت های گل پسر...

1393/5/6 13:06
نویسنده : مامان آروین
459 بازدید
اشتراک گذاری

آروین مامان ، روز به روز بزرگ تر می شی و  البته شیطون تر و من خرسند از این که می بینم فهمیده تر می شی و کاملاً درک می کنی بهت چی می گیم. چند روز قبل بابایی می خواست آمده ات بکنه تا بریم بیرون. بهت می گفت بلوزت رو بیار... شلوارت رو بیار... جورابت کجاست... کفشت کجاست... و خوب البته تو نفس مامان همه رو می دونی و بابایی هم خوشحال شد که داری بزرگ می شی.

دو روز قبل با هم رفتیم پارک و موقع برگشتن از سوپرمارکت رشته فرنگی گرفتم. وقتی می خواستیم بیایم بیرون ، دیدم همش اشاره می کنی که بسته رو بدم بهت. خلاصه از من گرفتی و تا خونه خودت به تنهایی آوردی و با این که برات سنگین بود و از دستت می افتاد خم می شدی و از روی زمین بر می داشتی. الهی مامان فدات شه که دیگه واسه خودت مردی شدی.

1

2

یک روز در حیاط خونه مامان جون اینا داشتیم با توپ بازی می کردیم. من توپ رو پرتاب می کردم بالا و تو حسابی ذوق می کردی. حتی یه بارم همین طور که داشتی پایین اومدن توپ رو می دیدی ، توپ درست روی سرت فرود اومد و تو خندیدی. البته معلومه دیگه چون توپی که باهاش بازی می کردیم کوچیک و ابری بود دردت نگرفت. این قدر قشنگ می خندیدی که سریع رفتم موبایلم رو آوردم و ازت عکس گرفتم.

1

2

3

علاقه زیادت به شلنگ تعجب باعث می شه تا هر وقت چشمت به شلنگ بیوفته تا مدت ها سرگرم همون می شی و تازگی ها اشاره می کنی آب رو هم باز کنیم تا خوب بازی کنی!

1

فکر کنم در آینده باغبون بشیخنده

6

7

7

داشتم بهت می گفتم این طوری باید به گل ها آب بدیم و تو...

8

یک روز که رفته بودیم بیرون، می خواستی هر طور شده شلنگ روی سبزه ها رو بلند کنی...

9

خوب معلومه دیگه نتیجه اش این شد که با اخم رو کردی به من، که چرا نمی شه بلندش کرد. آخه گل پسرم هر شلنگی رو که نباید دست زد.

10

یک روز هم مامان جون بیرون کار داشت و من چون اداره بودم آخر وقت تو رو آورد پیش من و من خوشحال از این که می تونم همه جای محل کارم رو نشونت بدم ولی همون طور که از قدیم گفتن همه چی برعکسه، من که روزای قبل سرم خلوت بود همون روز شلوغ شد و خدا رو شکر تو همکاری کردی و مامانی رو اذیت نکردی. قربونت برم من که این قدر فهمیده ای. البته آخرش خسته شدی و حق هم داشتی. متاسفانه همین عکس رو تونستم ازت بگیرم.

11

یک شب هم که بیرون بودیم، حسابی بازی کردی. داشتم نگات می کردم دیدم رفتی نزدیک جدول کنار خیابون و خیلی آروم روی اون نشستی. یعنی هلاک بودیا...

11

راستی از بستنی خوردنت هم عکس گرفتم. بعد خوردن بستنی این قدر خنده دار شده بودی که نگو.

12

و اما دیشب در خونه، حسابی با هم بازی کردیم و تو هم تا تونستی شیطنت کردی. از وقتی می تونی بری بالای مبل، شیطون تر شدی.

13

بعد از روشن کردن، نوبت خاموش کردن بود که خوب البته قدت نمی رسید و تو چی کار کردی...تعجب

14

و من چی کار کردم؟ خوب صد البته روی پریز چسب زدم و تو ...غمگین

14

این جوریاست دیگه...

15

دیشب در آشپرخونه متوجه یه چیز جدید هم شدی... وای دیگه نمی دونم برای این چه فکری کنم...

15

آروینم، به خاطر تو هم شده

هميشه آبي مي مانم

به خاطرِ تو هم شده تمام روزهاي بعد از اين

مهربان تر خواهم شد

دلم مي خواهد نازنیم

دست هايت را بگيرم

و برايت با زبان كودكانه

قصه بگويم.

بهانه بگيري و من كلافه شوم

بريزي ...

بپاشي ...

و من حرص هايم را سر بي خيالي

خالي كنم... قنديلكم

دعا ميكنم

زنگیت پر باشد از شادی و عشق

بزرگ شو پسرکم ... بزرگ شو

مي خواهم به خورشيد بفهمانم

تو پرنورتري

تو زيباتري

به دنيا بفهمانم تو براي من

از هر چيز ديگر مهم تري!

پسندها (4)

نظرات (1)

مامان لیلی
11 مرداد 93 9:21
سلام بر مرد کوچک حسابی داری آقا و شیطون میشی ها خدا نگهدارت باشه پسر گلم مامان آروین! ممنون که به وبلاگ ما سر میزنید خدا گل پسرت رو برات نگه داره
مامان آروین
پاسخ
قربونت عزیزم.