گل پسر، قند عسل که می گن یعنی این...
سلام قند عسلم، آروینکم، ناز پسرم، شیرین زبونم...
نمی دونی چه قدر من و بابایی خوشحالیم از این که تو رو داریم. تو نه تنها عشق ما بلکه معنای زندگی ما هستی.
تو رو حتی وقتایی که لجبازی می کنی دوست دارم، وقتایی هم که می شی پسر حرف گوش کن خودم، دیگه آخرشی. می خوام در آغوش بگیرمت و غرق بوسه کنم.
چیزی که برام جالبه نحوه بوسیدنت هست. من رو یه جور دیگه می بوسی. کاملاً عمیق و وقتی لبت رو روی لپم می ذاری چند ثانیه فشار می دی و نگه می داری. عاشق بوسه های عمیقتم نفس مامان. یک شب موقع خواب بغلت کردم و گفتم آروین چشمات رو ببند تا ببوسم خوابت ببره. همین طور که چشمات رو می بوسیدم خیلی ناز خوابیدی. حالا یاد گرفتی می گی چشامو ببوس تا بخوابم.
بعضی شبا با بابایی می خوابی بعضی شبا با من، وقتایی که با هم می خوابیم برات از قصه های هدف دار خودم می گم. مدتی هم هست قبل خواب سوره توحید رو می خونیم و الان تقریباً یاد گرفتی. اعضای بدن رو هم به انگلیسی بلدی. واقعاً نی نی هوش دو در این مورد خیلی خوبه. به خصوص قسمت آزمون هاش. یک روز متوجه شدم که با این که گزینه درست رو می دونی عمداً سه گزینه غلط رو می زنی تا خانومه سه بار بگه اشتباهه و بعد بگه آفرین درست گفتی. از دست تو گل پسر.
راستی مدتیه در اتاق خودت می خوابی، فکر نمی کردم این قدر راحت باهاش کنار بیای. هیچ وقت یادم نمی ره شب اول که تختت رو بردیم اتاق خودت، اصلاً خوابم نمی برد.
شبا با این که روی تخت خودت که کنار تختمون بود می خوابیدی ولی خیلی بهت وابسته شده بودم. شب اول که اومدم اتاقت، دیدم خیلی ناز خوابیدی.
نمی دونم شاید نیم ساعت همین طور بدون انجام کاری کنار تختت نشستم. برام سخت بود تو رو توی اتاق تنها بذارم ولی چون می دونستم هر چی بزرگ تر بشی مستقل شدنت سخت تر می شه، چاره ای نبود.
البته قبل اون شب کلی آماده کرده بودیمت. وقتی بابایی تختت رو برد اتاقت، بهت گفتم که از امشب این جا می خوابی و تنها نیستی و تک تک عروسک ها و استیکرهای رو دیوار رو نشونت دادم و گفتم اینا هم اینجا هستن. جالبه یک روز ظهر که از خواب بیدار شدی و من تا متوجه شدم اومدم اتاقت بهم گفتی: نیگا بیدار شدم اصلنم گریه نکردم. البته گاهی گریه می کنی ولی خدا رو شکر با این قضیه کنار اومدی و اتاقت رو دوست داری. نمی دونم شاید به خاطر استیکرای زیادیه که روی دیوارای اتاقت هست.
آروینم حسابی عاشق آب بازی هستی. یک روز که مرخصی گرفته بودم با هم رفتیم پارکینگ و کلی آب بازی کردیم. حسابی خوش گذشت.
دوچرخه سواری هم خیلی دوست داری، البته هنوز یاد نگرفتی و به عقب پا می زنی ولی خودت سوار می شی و پیاده می شی. این عکس ها مربوط به شب اول دوچرخه سواری با دوچرخه جدیدته ، ساعت 12 و نیم شب. آخه عصر رفته بودیم خونه مامان جون اینا برای تولد دایی امیر و زهره جون و چون بابایی بهت قول داده بود بعد اون رفتیم فرهنگسرا تا دوچرخه سواری یادت بده. راستی دوچرخه رو مامان جون و آقا جون (مامان) به مناسبت تولدت برات خریدن.
این جا دیگه حسابی خسته شده بودی. سرت رو گذاشتی روی دسته دوچرخه. الهی مامان فدات شه نفسم.
اینم یک شب دیگه:
فرهنگسرا یه قسمتی داره با شیب زیاد، هر وقت می برمت اون جا، سوار بر دوچرخه کلی کیف می کنی. شیرازیه مامان همش می گی بریم اون جا دوچرخه سواری... با این که خیلی دوچرخه نرم و روونی هست ولی هنوز یاد نگرفتی. پسرم می دونم تلاشت رو می کنی و می دونم بالاخره یاد می گیری، این رو ببین:
نفس مامان ،خدا رو شکر به کتاب داستان علاقه داری و دیگه پاره نمی کنی. بهت یاد دادم هر وقت خوندیم، ببری بذاری روی میزت.
خداوندا، همه گل های زندگی رو برای پدر و مادرشون حفظ کن، آروین ما رو هم به ما ببخش و لذت داشتنش رو هیچ وقت از ما نگیر. الهی آمین