لحظاتی که به سرعت تبدیل به خاطره می شن
سلام قند عسلم، سلام تموم زندگیم
آروین قشنگم، چه قدر روزها سریع می گذرن، باورم نمی شه الان سه سال و سه ماه و سیزده روز از اولین لمس وجودت می گذره. امروز داشتم وبلاگت و خاطرات قشنگمون رو مرور می کردم. اولین دندونت، اولین راه رفتنت، اولین ماما گفتنت، لذت بردم خیلی زیاد و لذت می برم هر بار که خاطراتمون رو می خونم. ولی در همون حین خوندن ناگهان چشام پر از اشک شد. واقعاً دلم تنگ شد برای زمانی که نوزاد بودی. نمی دونم شایدم چشام پر اشک شد به خاطر این که می دونم این روزای قشنگم زود می گذره. دیروز متنی رو خوندم در مورد لذت بردن از تک تک لحظاتمون. واقعاً درسته عشق مامان. تا وقتی نوزاد بودی همش به این فکر می کردم کی می تونی کلمه بگی، کی می تونی راه بری و چه قدر زود این میسر شد برای من.
دلبندم، با این که تموم تلاشم رو می کنم تا از تک تک لحظات با تو بودن استفاده کنم ولی بازم هست شبایی که قبل خواب با خودم می گم باید بیشتر برات وقت بذارم. می دونم بازم یه روزی می رسه که دلتنگ همین روزا می شم. دلتنگ آروین سه ساله ام با تموم شیرین کاری ها و شیرین زبونی هاش.
خدایا ممنونم به خاطر این که من یک مادرم، ممنونم به خاطر گل پسری که باعث شده لحظه لحظه زندگی برامون قشنگ باشه، ممنونم به خاطر سلامتی، ممنونم به خاطر زندگی.