روزهای سختی که گذشت...
سلام نفس مامان. الان که برات می نویسم خوشحالم خیلی خوشحال. به خاطر سلامتی تو. انگار خدا تو رو دوباره به ما بخشیده.
چند روز قبل متوجه غده ای در گردنت شدم. صبر کردم تا تعطیلات تموم شه ببریمت دکتر. پنج شنبه متوجه شدم یه غده دیگه در پشت سرت ایجاد شده. خدا می دونه من و بابایی چی کشیدیم. صبر کردیم تا شنبه صبح.
با مامان جون بردیمت پیش دکتر خودت، خانوم دکتر رئیسی که من خیلی قبولش دارم. بعد از معاینه برات آزمایش خون نوشت. موقع آزمایش خون، مامان جون تو رو نگه داشت تا ازت خون بگیرن. من اصلا دل اینکه نگهت دارم نداشتم. جیگرم کباب شد وقتی داشتن ازت خون می گرفتن. همین طور اشکام سرازیر می شد. احساس کردم چه قدر طول کشید. وقتی گفتن جواب آزمایش 24 ساعت بعد آماده می شه می خواستم همون جا از شدت ناراحتی بلند بلند گریه کنم. چه طور می تونستم 24 ساعته دیگه صبر کنم. در خونه من و بابایی کارمون شده بود گریه و دعا. برات نذر کردیم گوسفند قربونی کنیم بدیم به فقرا.
گل پسرم، این روزا این قدر شیرین زبون شدی و همش بغلم می کنی می گی: مامان دوستت دارم. دستم رو می بوسی می گی دوستت دارم. هر بار این کار رو می کردی آتیش می گرفتم. اگه بیماریت جدی بود میمردم مامانی... میمردم.
دیروز صبح با بابایی رفتیم آزمایش هات رو گرفتیم و بردیم به دکتر نشون دادیم. وقتی گفت همه آزمایش ها خوبه. دیگه نتونستیم جلوی خودمون رو بگیریم و همون جا کلی اشک ریختیم. باورم نمی شد آروینم سالم سالم بود. خانوم دکتر به ما اطمینان داد که هیچ مشکلی نیست و برای برطرف شدن غده ها، شربت سفیکسیم برات نوشت.
نفسم، روزایی که پشت سر گذاشتم از بدترین روزای زندگیم بود. فکر این که روزی کنارم نباشی عذابم می داد. خدا چه قدر ما رو دوست داشت که تو رو دوباره بهمون بخشید. حالا من و بابایی خوشحالیم به خاطر سلامتی تو، به خاطر وجود تو در زندگیمون که اگه نباشی زندگی برامون هیچ معنایی نداره. خدا جونم، هزاران هزار بار شکر.