آروین گلمآروین گلم، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

به دنیا آمدی تا دنیای من شوی...

لحظه های به یاد موندنی با گل پسر

گل پسر مامان مروارید های سفید و خوشگلت حالا شدن 8 تا. دیروز ظهر از ساعت 1 تا 3 خوابیدی و ظهر که من می خواستم بخوابم خوابت نمی یومد. خیلی خسته بودم ولی به خاطر تو تموم بعد از ظهر رو با هم بازی کردیم. یکی از بازی هایی که خیلی دوست داری دالی بازیه. همین طور اتل متل. دیروز برای افزایش تمرکزت یه بازی جدید باهات کردم. شیشه کوچیک نوشابه رو از بالا رها می کردم و تو سریع می گرفتیش. البته گاهی هم موفق نمی شدی. هر بار که می گرفتی برات دست می زدم و کلی ذوق می کردی. مدتیه دارم رنگ ها رو باهات کار می کنم. نمی دونم گاهی همه رنگ ها رو درست می دی و گاهی هیچ کدوم رو به جز قرمز درست نمی دی.   آروینم امروز می خواستم  از عکس هات بک آپ...
8 خرداد 1393

آغاز فصلی جدید از زندگی آروینم

گل پسرم، بعد از مدتی تاتی تاتی کردن، بالاخره تونستی خودت بدون کمک دیگران راه بری. شب اولی که متوجه شدی می تونی بدون کمک راه بری این قدر ذوق زده شده بودی که دائماً راه می رفتی و با این که بعد از هر چند قدم می یوفتادی باز بلند می شدی و راه می رفتی. این قدر این کارو  کردی تا بالاخره خودت خسته شدی. آروینم، تو خوشحال بودی از این که می تونی راه بری و من خوشحال تر به خاطر وجود تو و ذوقی که در هنگام راه رفتن می کردی. عزیز دل مامان راه رفتنت شبیه رقصیدنه. این قدر جالب گام هات رو برمی داری که من با دیدنت در این حالت می خوام قورتت بدم. این عکس ها مربوط به همون شب اولی می شه که خودت به تنهایی گام برمی داشتی و حسابی ذوق کرده بودی. ...
8 خرداد 1393

شیطنت های گل پسر در ماه دوازدهم از زندگی ( البته با تأخیر)

چرا هر کار می کنم باز نمی شه! نه این جوری فایده نداره... نکته: برای دیدن داخل کابینت ها و داخل کشو ها باید دیگه سوار روروئک نشین. مثل من... وقتی فهمیدم داخل کشو یه عالمه چیز برای خالی کردن وجود داره منم دریغ نکردم و تا چند وقت شده بود سرگرمی روزانه من... من خالی می کردم مامانم دوباره همه رو می ذاشت سرجاش . این طوری بیکارم نمی موند! و من برای این که کتک نخورم می خندیدم. این طوری دل مامانم رو بدست آوردم. به لطف وجود من روی زمین کوچک ترین چیزی نمی مونه چون من با دقت زیاد برمی دارم و می خورم! و باز از این طریق به مامانم کمک می ک...
4 خرداد 1393

پدرم، دوستت دارم...

روزی پسر کوچولویی می خواست یک سنگ بزرگ را جابه جا کند، اما هرچه می کوشید حتی نمی توانست کوچک ترین حرکتی هم به آن بدهد. پدرش که از کنارش می گذشت، لحظه ای به تماشای تقلای بی حاصل او ایستاد. سپس رو به او کرد و گفت: « ببین پسرم، از همه توان خود استفاده می کنی یا نه؟» پسرک با اوقات تلخی گفت:« آري پدر، استفاده می کنم.» پدر آرام و خونسرد گفت:« نه، استفاده نمی کنی. تو هنوز از من نخواسته ای که کمکت کنم . »   پدر جزئی از وجود ما انسان هاست و تجلی دهنده قدرت و عظمت خداوند مهربان در زمین است. پدر مخلوقیست که هر  جا تو را در حال زمین خوردن ببیند، حاضر است از خود...
24 ارديبهشت 1393