آروین گلمآروین گلم، تا این لحظه: 11 سال و 7 روز سن داره

به دنیا آمدی تا دنیای من شوی...

آروین مامان در 16 ماهگی

سلام پسر نازنینم ، فرشته آسمونیم آروین جووووونم . یک ماهه دیگه هم گذشت و تو 16 ماهگی رو هم پشت سر گذاشتی. در این مدت با هم بازی های زیادی کردیم ، شعر خوندیم، پارک رفتیم و خلاصه کلی خوش گذروندیم. دیشب داشتم برات شعر یه توپ دارم قلقلیه رو می خوندم. گفتم یه توپ دارم و مکث کردم دیدم می گی قلی قلی.خیلی برام جالب بود بقیه شعر رو ادامه دادم و قسمت های مختلفش مکث می کردم. متوجه شدم شعر رو یاد داری ولی چون نمی تونی صحبت کنی نمی تونی با من بخونی. مثلا وقتی گفتم می زنم زمین گفتی هوا. منظورت این بود که هوا میره. گل پسرم الان دیگه خیلی از کلمات رو که بهت می گم به خوبی تکرار می کنی البته با لحجه خاص خودت که خیلی بانمکه. کلم...
15 مهر 1393

نفسم 16 ماهگیت مبارک باشه...

سلام نفس من. یک ماه دیگه هم گذشت. البته ببخشید که این پست رو با تأخیر گذاشتم. روزا چه قدر سریع می گذرن. گل پسرم تو روز به روز بزرگ تر و فهمیده تر می شی و از این بابت من و بابایی خیلی خوشحالیم. هر کلمه ای رو که بهت می گم اگه کوتاه باشه مثل آب، نون، ماه، دوغ، مگس و ... خیلی خوب می گی. مگس رو وقتی یاد گرفتی که یک مگس اومده بود خونه و من اونو نشونت دادم و گفتم مگس و تو هم تکرار کردی البته تلفظ حرف گ نزدیک به غ هست و می گی مغس. سه حرف اول کلمات طولانی تر رو هم به خوبی می گی. مثلاً به جای باشه می گی باش و روی حرف ش تاکید می کنی زیاد! و به جای مرسی می گی مرس. وقتی می گم آروین خودت رو لوس کن، این قدر ناز خودت رو لوس می کنی که می خوا...
13 شهريور 1393

شیطنت های گل پسر...

آروین مامان ، روز به روز بزرگ تر می شی و  البته شیطون تر و من خرسند از این که می بینم فهمیده تر می شی و کاملاً درک می کنی بهت چی می گیم. چند روز قبل بابایی می خواست آمده ات بکنه تا بریم بیرون. بهت می گفت بلوزت رو بیار... شلوارت رو بیار... جورابت کجاست... کفشت کجاست... و خوب البته تو نفس مامان همه رو می دونی و بابایی هم خوشحال شد که داری بزرگ می شی. دو روز قبل با هم رفتیم پارک و موقع برگشتن از سوپرمارکت رشته فرنگی گرفتم. وقتی می خواستیم بیایم بیرون ، دیدم همش اشاره می کنی که بسته رو بدم بهت. خلاصه از من گرفتی و تا خونه خودت به تنهایی آوردی و با این که برات سنگین بود و از دستت می افتاد خم می شدی و از روی زمین بر می داشت...
6 مرداد 1393

آروین و بهار (دختر عمه گلش)

سلام نفس مامان. برات چند تا عکس از تو و بهار جون می ذارم. گل پسرم ، بهار رو خیلی دوست داری و وقتی بهت می گم آروین بهار کجاست؟ می گی : بَ ... و اطراف رو نگاه می کنی. این جا هم بهار جون داره ملخی رو که در بین علف هاست ، نشونت می ده. داشتین با هم به فواره ها نگاه می کردین و من خوب معلومه دیگه ... شکار لحظه ها   ...
6 مرداد 1393

عکس های آتلیه 14 ماهگی گل پسر

آروین گلم این عکس ها مربوط به زمانیه که 14 ماهه بودی. واقعاً آتلیه "امروز" کارش بیسته. خیلی پشیمون شدم که برای 6 ماهگیت برده بودمت آتلیه تصویر خیال. با این که آتلیه معروفیه ولی عکس کودکش اصلاً خوب نیست. البته چون فایل عکسا رو نداشتم از روی عکس ، عکس گرفتم. اینم عکس آرشیدای گلم. البته دیروز که رفته بودیم خونه مامان جون از روی عکسی که روی دیوار بود عکس گرفتم.   ...
29 تير 1393

آروینم در ماه های 14 و 15 از زندگی

گل پسر مامان سلام. چند وقتی سرم شلوغ بود به همین دلیل نتونستم برات بنویسم. ولی تک تک لحظه های با تو بودن رو تا جایی که تونستم عکس و فیلم گرفتم تا بعداً که بزرگ شدی با هم خاطرات شیرینمون رو مرور کنیم. امروز که دارم برات می نویسم 14 ماه و 10 روزته. برای خودت دیگه مردی شدی. هر روز که می گذره و بزرگ و فهمیده تر می شی، بازی کردن باهات جذاب تر می شه. یک شب که مثل همیشه داشتیم با هم بازی می کردیم از لحظه لحظه بازیمون عکس و فیلم گرفتم. حسابی به هر دو نفرمون خوش گذشت. در این عکس ها، یا در حال فرار کردن هستی یا می خوای فرار کنی. یک روز، بعد از چند وقت گذاشتمت روی تختت و آویز تخت رو کوک کرد...
21 تير 1393

پسر کتابخون من

پسر گلم اولین کتابت رو خانوم همسایه بهت کادو داد. وقتی دیدم خیلی با علاقه عکسای کتاب رو نگاه می کنی برات کتاب میوه ها رو گرفتم.  خیلی ذوق کردی وقتی میوه ها رو تکی تکی بهت نشون می دادم و با عکس روی جلد کتاب مقایسه می کردم. و اما بعد از خسته شدن از کتاب ...
26 خرداد 1393

عکس های آروینم در پارک نزدیک خونه

آروین گلم تقریباً هر روز عصر با هم می ریم پارک نزدیک خونه. خیلی تاب رو دوست داری و هر بار که سوارت می کنم حسابی ذوق می کنی. این قدر برات خوندم تاب تاب عباسی که تو هم این روزا با من می خونی البته فقط می گی تاب تاب تاب. این جا دیگه حسابی ذوق کردی... از اون جایی که عاشق توپی، خیلی دوست داشتی توپ رو از دست اون کوچولو بگیری. و پیاده روی در پارک... ...
26 خرداد 1393

گردش بهاری...

آروین گلم 14 ماهگیت مبارک باشه عزیزم. انگار همین دیروز بود که یکسالگیت رو جشن گرفتیم. یک ماه گذشت و چه زود.  روزها با سرعت می گذرن و تو هر روز بزرگ و بزرگ تر می شی و با کارهایی که انجام می دی خوردنی تر. جمعه رفته بودیم آبشار درود. می خواستم یه عکس از خودت به تنهایی در کنار آبشار بگیرم ولی نمی دونم چرا به شدت از آبشار ترسیده بودی و اصلاً حاضر نبودی تنهایی کنار آبشار بشینی. البته مامان جون تونست این یه عکس رو بندازه. این جا هم با این که بغلت کردم ولی هنوز ناراحتی. در این جا، با ترس داری به آب هایی که پایین پات در جریانند نگاه می کنی. آخه گل پسرم چرا این همه ترس! &nbs...
11 خرداد 1393