آروین گلمآروین گلم، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

به دنیا آمدی تا دنیای من شوی...

آروین یعنی زندگی...

سلام به جوجه دوست داشتنیه خودم... گل پسرم دیگه چیزی نمونده تا زمستون کوله بارش رو جمع کنه و جاش رو به بهار زیبا بده. خوشحالم از این که امسال بدون برف تموم نشد. هر چند کم بود ولی خوب بود و قشنگ. بیستم اسفند بود که برف زیبایی شهر رو سپید کرد البته فرداش دیگه اثری از اون برف ها نبود چون زمین گرم بود و زود آب شد. این عکس مربوط به همون روز و حیاط محل کارم نفسم: آروین گلم ، خیلی به رانندگی علاقه داری و وقتی سوار ماشین می شی، خوب حواست هست که تا راننده پیاده می شه جای اون رو بگیری.  ظهر ها وقتی می یام دنبالت از لحظه ای که می شینی دائماً می گی : رانندگی کنم. منم برات توضیح می دم که بذار به محل کار ...
26 اسفند 1393

تجربه یک مامان بی تجربه...

سلام جیگر من، عسل من، گل پسر عزیزتر از جونم. الان که دارم برات می نویسم خدا رو شکر حالت بهتر شده. نفس مامان سه شب سخت رو پشت سر گذاشتیم. نمی دونم چرا بدون هیچ علامت سرماخوردگی چهار شب قبل تب شدید داشتی به طوری که حتی با قطره استامینوفن هم تبت پایین نیومد و تا صبح پارچه های کوچیکی رو که درست کرده بودم خیس می کردم و روی پیشونیت و پاهات می ذاشتم. آروینم از وقتی به دنیا اومدی به غیر از زمانی که در بیمارستان بستری شدی یادم نمی یاد چنین تبی کرده باشی. تا صبح تو هم خیلی اذیت شدی. دیگه هر چهار ساعت بهت قطره استامینوفن می دادم ولی انگار هیچ اثری نداشت. صبح تبت پایین تر اومده بود برای همین روز اول تو رو دکتر نبردم گفتم شاید به خاطر دن...
24 دی 1393

یک روز پر از نگرانی...

سلام نفسم، جیگرم، آروین گلم. دیروز خیلی من و بابایی رو نگران کردی قند عسلم. دیروز جمعه بود و ما سه تایی صبح رفتیم بیرون. آب و هوا خیلی خوب بود. بعد که اومدیم خونه هیچ مشکلی نداشتی ولی نمی دونم نیم ساعت بعد دیدم پای چپت رو زمین نمی ذاری و نمی تونی راه بری. من و بابایی اول فکر کردیم شاید خاری در پات فرو رفته ولی هیچی نبود. خیلی نگرانت شده بودیم. قبل از خواب ظهر پات رو با روغن شترمرغ چرب کردم تا کمی دردت کم بشه. چون جمعه بود تصمیم گرفتیم فردا صبح ببریمت دکتر. عصر که بیدار شدی دیدیم بازم پای چپت رو روی زمین نمی ذاری و ناراحت هستی. تصمیم گرفتیم بریم مهمونی تا حداقل کمتر اذیت بشی و راه نری. باورمون نمی شد در مهمونی به خاطر ای...
26 مهر 1393

آروین زرنگ من

سلام آروین مامان. امروز می خوام برات خاطره اون روزی رو بنویسم که ماشینمون مشکلی براش پیش اومده بود و بابایی ماشین رو برده بود نمایندگی. به همین دلیل آقاجون ماشینش رو به ما داد. وقتی اومده بودیم دنبالت و همراه تو سوار ماشین شدم بیش تر از این که از دیدن بابایی خوشحال بشی ، تعجب کرده بودی  که ماشین بابایی عوض شده. همه جای ماشین رو از فرمون و کلاچ گرفته تا ترمز دستی و بقیه اجزای اون رو با دقت نگاه می کردی و این برامون خیلی جالب بود چون ماشین آقا جون برات تازگی نداشت و خیلی وقت ها صبح ها با مامان جون اینا با همین ماشین رفتین بیرون.  به بابایی گفتم همینه که تو هنوز نمی تونی صحبت کنی وگرنه حتماً وقتی م...
18 شهريور 1393

15 ماهگیت مبارک باشه گلم...

سلام آروین مامان، نفس مامان، پسرک ناز و دوست داشتنی من که روز به روز بزرگ تر و فهمیده تر و البته شیطون تر می شی. 15 ماهگیت مبارک باشه نفسم. چه قدر روزها سریع می گذره. 15 ماه از اومدنت به زندگی ما می گذره و تو هر روز بزرگ و بزرگ تر می شی و من به تو وابسته تر. این قدر بهت وابسته شدم نفسم، که دیگه زندگی بدون تو رو باور ندارم. تو با کارهات، خنده هات و البته شیطنت هات رنگ و بوی دیگه ای به زندگی دو نفره من و بابایی دادی. هر وقت می خوای شیطنتی انجام بدی به من نگاه می کنی و می خندی. از حالت خندیدنت کاملاً معلومه می خوای چی کار کنی. در این مورد گل پسرم، کاملاً شبیه بابایی هستی . آروینم، امکان نداره ترانه ای بشنوی و همون موقع د...
11 مرداد 1393

لحظه های به یاد موندنی با گل پسر

گل پسر مامان مروارید های سفید و خوشگلت حالا شدن 8 تا. دیروز ظهر از ساعت 1 تا 3 خوابیدی و ظهر که من می خواستم بخوابم خوابت نمی یومد. خیلی خسته بودم ولی به خاطر تو تموم بعد از ظهر رو با هم بازی کردیم. یکی از بازی هایی که خیلی دوست داری دالی بازیه. همین طور اتل متل. دیروز برای افزایش تمرکزت یه بازی جدید باهات کردم. شیشه کوچیک نوشابه رو از بالا رها می کردم و تو سریع می گرفتیش. البته گاهی هم موفق نمی شدی. هر بار که می گرفتی برات دست می زدم و کلی ذوق می کردی. مدتیه دارم رنگ ها رو باهات کار می کنم. نمی دونم گاهی همه رنگ ها رو درست می دی و گاهی هیچ کدوم رو به جز قرمز درست نمی دی.   آروینم امروز می خواستم  از عکس هات بک آپ...
8 خرداد 1393

آغاز فصلی جدید از زندگی آروینم

گل پسرم، بعد از مدتی تاتی تاتی کردن، بالاخره تونستی خودت بدون کمک دیگران راه بری. شب اولی که متوجه شدی می تونی بدون کمک راه بری این قدر ذوق زده شده بودی که دائماً راه می رفتی و با این که بعد از هر چند قدم می یوفتادی باز بلند می شدی و راه می رفتی. این قدر این کارو  کردی تا بالاخره خودت خسته شدی. آروینم، تو خوشحال بودی از این که می تونی راه بری و من خوشحال تر به خاطر وجود تو و ذوقی که در هنگام راه رفتن می کردی. عزیز دل مامان راه رفتنت شبیه رقصیدنه. این قدر جالب گام هات رو برمی داری که من با دیدنت در این حالت می خوام قورتت بدم. این عکس ها مربوط به همون شب اولی می شه که خودت به تنهایی گام برمی داشتی و حسابی ذوق کرده بودی. ...
8 خرداد 1393

من یک بانوی اردیبهشتی ام...

روزها و روزها گذشت و ماه ها سپری شد، یک سال دیگه بر من گذشت، نمی دونم در این مدت قضاوت دیگران بر من چگونه بوده ولی همواره سعی کردم مهربان باشم. من با اردیبهشت اومدم و خدایم بهشتم رو در اردیبهشت به من بخشید. اردیبهشت برای من بهشتی ترین ماه ساله. آره گل پسرم، من خوشبخت ترین بانوی اردیبهشتیم  چون تو رو خدا  بهم داده. تو روز به روز شیرین تر و  خوردنی تر می شی و من بیشتر از قبل وابسته تر به تو. هر روز که مجبورم تا ظهر نبینمت دلم برات یه ذره می شه و خدا می دونه وقتی می یام خونه و تو رو در آغوشم می گیرم و تو خودت رو برام لوس می کنی چه حسی دارم. دیروز که می خواستی بیای بغلم تونستی سه گام برداری و...
24 ارديبهشت 1393

پدرم، دوستت دارم...

روزی پسر کوچولویی می خواست یک سنگ بزرگ را جابه جا کند، اما هرچه می کوشید حتی نمی توانست کوچک ترین حرکتی هم به آن بدهد. پدرش که از کنارش می گذشت، لحظه ای به تماشای تقلای بی حاصل او ایستاد. سپس رو به او کرد و گفت: « ببین پسرم، از همه توان خود استفاده می کنی یا نه؟» پسرک با اوقات تلخی گفت:« آري پدر، استفاده می کنم.» پدر آرام و خونسرد گفت:« نه، استفاده نمی کنی. تو هنوز از من نخواسته ای که کمکت کنم . »   پدر جزئی از وجود ما انسان هاست و تجلی دهنده قدرت و عظمت خداوند مهربان در زمین است. پدر مخلوقیست که هر  جا تو را در حال زمین خوردن ببیند، حاضر است از خود...
24 ارديبهشت 1393